سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم
شاید این بار او مرا دوست نداشت
شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت
و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت
تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره.
آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت
صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان می کردم
میگوید: دوستت دارم
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت به انتظار آمدنش نشستم
وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من اورا دوست داشتم
وقتی اوتمام شد من اغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت به انتظار آمدنش نشستم
وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من اورا دوست داشتم
وقتی اوتمام شد من اغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن
زپشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست