آســـمــون چـــشــمـات

اگـر بـاز از روزگــار دلـت گـرفـت،لـحـظـه هـا ثـانـیـه ابـری شـدن ، بـیـا بـا مـــن

آســـمــون چـــشــمـات

اگـر بـاز از روزگــار دلـت گـرفـت،لـحـظـه هـا ثـانـیـه ابـری شـدن ، بـیـا بـا مـــن

انتظار

چشم هایم را به آسمانی که خدایت در آن است دوخته ام

 و دستهای خسته ام را سوی او ‏دراز کرده ام و از تو می خواهم

که بیایی و مرا از عطر نفسهایت لبریز کنی

 بیایی و مرا به ‏سرزمین آب های نقره ای ، به سرزمین آرزوها ببری

 و امشب باز به گذشته مینگرم آنجا ‏که در اوج نا امیدی سر راهم قرار گرفتی

و با نگاهت قلب یخ بسته ام را گرما بخشیدی

 و ‏امشب چون گذشته تمام حرفهایم برای توست آه...پس کی می آیی

چشمهای خسته ام ‏انتظار آمدنت را می کشند؟

می خوام برات یه یادگاری بنویسم

 

گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم

گفتم:کجا ؟ گفت : رو قلبت

 گفتم مگه می تونی ؟

گفت : آره سخت نیست ، آسونه

 گفتم باشه

بنویس تا همیشه یادگاری بمونه

 یه خنجر برداشت . گفتم این چیه ؟

گفت : سیسسسسس

ساکت شدم

 گفتم : بنویس دیگه ،

چرا معطلی

 خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت

دوست دارم دیوونه

 اون رفته ، خیلی وقته ، کجا ؟ نمی دونم

 اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده

دوست دارم دیوونه

غم

سنگ مزارم بنویسید

 آشفته دلی خفته

در این خلوت خاموش

که او زاده ی غم بود

 و ز غم های جهان گشته فراموش

من همونم


من همونم که همیشه غم غصه اش بی شماره

اونیکه تنها ترینه حتی سایه ام نداره

این منم که خوبیهاشو کسی هرگز نشناخته

کوچه در راه رفاقت همه هستی شو باخته

هر رفیقی راهی با من دو سه روزی عاشقم بود

عشق اون باعث درد همه دقایقم بود
 

تنها یک ارزو

اگر خداوند تنها یک آرزوی انسان را برآورده میکرد

من بی گمان تنها یکباردیدن تو را آرزو میکردم

و تو شاید...هرگز ندیدن مرا!

آنگاه براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟

خدا یا دوستت دارم

هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش برگ ها را احساس کردی

هرگاه تک ستاره ای خاموش را در میان ستارگان آسمان دیدی

برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب بگو :

خدا یا دوستت دارم

به نام نوازشگر بی همتا

ای بسته به تار و پودم

من لایق عشق تو نبودم

عشقی که در دلم نهفته بود

 در راه محبت تو کم بود

قاصدک خوش خبر


 سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم
 

شاید این بار او مرا دوست نداشت 

 شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت

 و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت

 تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره.