آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت
صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان می کردم
میگوید: دوستت دارم
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت به انتظار آمدنش نشستم
وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من اورا دوست داشتم
وقتی اوتمام شد من اغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت به انتظار آمدنش نشستم
وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من اورا دوست داشتم
وقتی اوتمام شد من اغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن