حقیقت انسان به آن چه اظهار میکند نیست بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است
که از اظهار آن عاجز است بنابراین اگر خواستی او را بشناسی
نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش فرا بسپار
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق اتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک دیده زلب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نا گفته به خود ابرو دهم
یکی از شعر های فروع فرخزاد و گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد
گفتم به دام اسیرم گفتا دانه بامن
گفتم که اشیان کو؟ گفت اشیانه با من
گفتم که بی بهارم شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من
گفتم بهانه ی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من
گفتم در فصل پیری در من گلی نروید
گفتا من جوانم فکر جوانه با من
گفتم که خان و مانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خود باش تدبیر خانه با من
گفتم به جرم شادی جور زمانه مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من
گفتم در عشق بازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من
گفتم دلم چو مرغیست کز اشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت اشیانه با من
گفتم ز مهربانان روزی گریزم اخر
گفتا که مهربان باش اشک شبانه با من
مهدی سهیلی
دریغا دیده ی دل ها به خوابست
نداند کس که غم ها بی حسابست
دمی اندیشه کن کاین زندگانی
عذاب اندر عذاب اندر عذاب است
نفرین به عشق به عاشقی
نفرین به بخت و سرنوشت
به اون نگاه که عشقتو
تو سرنوشت من نوشت
نفرین به من نفرین به تو
نفرین به عشق من و تو
به ساده بودن منو
به اون دل سیاه تو
چشم هایم را به آسمانی که خدایت در آن است دوخته ام
و دستهای خسته ام را سوی او دراز کرده ام و از تو می خواهم
که بیایی و مرا از عطر نفسهایت لبریز کنی
بیایی و مرا به سرزمین آب های نقره ای ، به سرزمین آرزوها ببری
و امشب باز به گذشته مینگرم آنجا که در اوج نا امیدی سر راهم قرار گرفتی
و با نگاهت قلب یخ بسته ام را گرما بخشیدی
و امشب چون گذشته تمام حرفهایم برای توست آه...پس کی می آیی
چشمهای خسته ام انتظار آمدنت را می کشند؟
گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم
گفتم:کجا ؟ گفت : رو قلبت
گفتم مگه می تونی ؟
گفت : آره سخت نیست ، آسونه
گفتم باشه
بنویس تا همیشه یادگاری بمونه
یه خنجر برداشت . گفتم این چیه ؟
گفت : سیسسسسس
ساکت شدم
گفتم : بنویس دیگه ،
چرا معطلی
خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت
دوست دارم دیوونه
اون رفته ، خیلی وقته ، کجا ؟ نمی دونم
اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده
دوست دارم دیوونه
سنگ مزارم بنویسید
آشفته دلی خفته
در این خلوت خاموش
که او زاده ی غم بود
و ز غم های جهان گشته فراموش
من همونم که همیشه غم غصه اش بی شماره
اونیکه تنها ترینه حتی سایه ام نداره
این منم که خوبیهاشو کسی هرگز نشناخته
کوچه در راه رفاقت همه هستی شو باخته
هر رفیقی راهی با من دو سه روزی عاشقم بود
عشق اون باعث درد همه دقایقم بود
اگر خداوند تنها یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بی گمان تنها یکباردیدن تو را آرزو میکردم
و تو شاید...هرگز ندیدن مرا!
آنگاه براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش برگ ها را احساس کردی
هرگاه تک ستاره ای خاموش را در میان ستارگان آسمان دیدی
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب بگو :
خدا یا دوستت دارم
ای بسته به تار و پودم
من لایق عشق تو نبودم
عشقی که در دلم نهفته بود
در راه محبت تو کم بود